دوشنبه 1 آذر 1389 - 13:53



















-

I تبلیغات متنی I
موسسه سینمایی پاسارگاد
به تعدادی آقا و خانم جهت بازی در فیلم‌های سینمایی و سریال نیازمندیم
09121468447
----------------------------
روزنامه تفاهم
اولین روزنامه کارآفرینی ایران
----------------------------
پارسيس
مشاوره،طراحي و برنامه نويسي  پورتال‌های اینترنتی
----------------------------

موسسه سینمایی پاسارگاد
ارائه هنرور و بازیگر به پروژه‌ها
09121468447




 


 

RSS وحيد قادري



دوشنبه 7 آبان 1386 - 0:20

اعتراف می‌کنم : لبخند چیز باشکوهی است و ارزش پیشرفت را دارد

لینک این مطلب

شما هم بنويسيد (12)...


پدربزرگ پیرم، وقتی که از رختکن اتاقش در بیمارستان سینای مشهد بیرون می‌آمد و لباس‌های اتاق عمل را پوشیده بود تا برای انجام عمل مغزی که به خاطر ناراحتی قلبی‌اش «خیلی خطرناک» تشخیص داده شده بود او را روی برانکارد بخوابانند و ببرند، «لبخند» زد.
دفعه پیش نوشته بودم که از آمدن دوربین‌های جدید حسابی ترسیده‌ام و نمی‌دانم که چرا این تکنولوژی‌های پیشرفته دارند در احساسات ما هم دخالت می‌کنند. اما حالا که بیشتر از یک ماه از آن وقت گذشته به جرات می‌توانم اعتراف تازه‌ای بکنم. اعتراف کنم که با آلفردوی پیر سینما پارادیزو موافقم که می‌گفت :"پیشرفت همیشه خیلی دیر از راه می‌رسد." (یادتان هست این جمله کجای فیلم بود. می‌گویم. جایی که توتو برای آلفردو توضیح می‌داد که سینما پیشرفت کرده و دیگر فیلم‌ها آتش نمی‌گیرند. اما آلفردو که در آتش سینمای کوچک روستا و به خاطر همین نگاتیوهای قدیمی که خیلی زود آتش می‌گرفتند حسابی سوخته بود و کور شده بود، داشت با دقت به حرف‌های توتو گوش می‌کرد این جمله را گفت. یادتان آمد؟)
وقتی پدربزرگم بیرون می‌آمد و لبخند می‌زد دوربین عکاسی دستم بود و اتفاقا سونی هم بود. اما نه آنقدر پیشرفته که بتواند چهره‌ها را تشخیص دهد و لبخند را پیدا کند و آن لحظه را ثبت کند. از آن لحظه عکس گرفتم و خوشحال بودم که چه شکاری کرده‌ام ولی بعدها که عکس را دیدم هیچ لبخندی در آن نبود. نکند خیالاتی شده بودم؟ نه. مطمئنم. چون از آن لحظه خیلی زندگیم تغییر کرده است. آن چیز گرانبها واقعی بود. واقعی واقعی. می‌دانید چرا آن لبخند چند لحظه‌ای، وقتی که همه دور و بری‌ها از ترس از دست دادن و فراق و هزار ماجرای ناراحت‌کننده دیگر داشتند گریه و زاری می‌کردند و با دست جلوی صورت‌های‌شان را پوشانده بودند که مبادا روحیه مریض (؟) بد شود این‌قدر برایم ارزش داشت؟ چون به نظرم حاصل یک زندگی 85 ساله بود و در یک آن مشخص می‌کرد که این فرد چطور برای به دست آوردن این لحظه تلاش کرده است. این لحظه قبل و بعد داشت. این لحظه پس و پیش داشت. این لحظه مرگ نبود اما زمانی بود که احتمالا هر کسی که بود داشت مثل بقیه گریه می‌کرد. زار می‌زد. مثل تمامی دور و بری‌هایش. و مثل من که داشتم بهت‌زده به این صحنه نگاه می‌کردم. لبخند او عمق داشت. ایمان داشت. اما من نتوانستم از آن عکس بگیرم. من آن چیز گرانبها را از دست دادم.
آن وقت بود که فهمیدم به قول ارنست همینگوی صادر کردن یک رای کلی کار عبثی است (البته که خود همینگوی هم همان‌جا متوجه شده بود که خودش یک رای کلی صادر کرده است!) نباید دفعه پیش آن‌قدر محکم درباره ترس از آن دوربین‌ها حرف می‌زدم. نباید آن طور دق دلی‌ام درباره حال بد امیر را سر آن پیشرفت تکنیکی خالی می‌کردم. اگر این کار را نکرده بودم حالا این‌قدر پشیمان نبودم.
چند روز قبلش هم این اتفاق برایم افتاده بود. جایی دیگر هم «لبخند»ی دیده بودم که بد جوری دلم می‌خواست یک جایی ثبتش کنم. آن یکی هم وقتی بود که تمام دور و بری‌ها -و من- بغض گلوی‌مان را گرفته بود. نمی‌توانستیم یا نمی‌خواستیم یا نمی‌دانستیم که زنده‌ایم و داریم زندگی می‌کنیم. فکر می‌کردیم آمده‌ایم که مثلا در مجلس عزای عزیزترین کس آن دوست شرکت کنیم و مثلا به او کمک کنیم. اما مثل این‌که ما به کمکش احتیاج داشتیم. یاد اواخر «الیزابت تاون» افتادم. یادتان هست که. آن جایی که همه انتظار دارند مادر شخصیت اصلی داستان (اورلاندو بلوم) - با بازی سوزان ساراندون- که شوهرش مرده، بیاید بالای سن و مثل بقیه مصیبت بخواند اما او برای‌شان جوک می‌گوید و خاطرات خنده‌دارش را تعریف می‌کند. واکنش حضار هم خیلی جالب است. اول نمی‌دانند چه کار کنند ولی کم‌کم با زن همراه می‌شوند و آخر سر هم صحنه جوری تمام می‌شود که انگار همه در یک کنسرت موسیقی راک و آن‌هم زیر باران شرکت کرده‌اند. می‌بینید. خواب و خیال و فیلم و ... هر چقدر هم که دور از ذهن و غیر واقعی باشند، باز هم همین نزدیکی‌ها، در همین دنیای کوچک خودمان و در واقعیت روزمره دارند اتفاق می‌افتند.
پدربزرگم حالا خیلی بهتر شده و چند ساعت پیش هم به دیدنش رفته بودیم. ساکت و آرام نشسته بود جلوی من. هیچ فرقی هم با من جوان زنده نداشت اما لااقل او لحظه‌ای، لبخندی در زندگی‌اش دارد که من دیده‌ام و سمت و سوی زندگی‌ام را حداقل تا زمانی که یادم نرفته به آن سمت کج کرده‌ام. و اصلا «لبخند» و «خنده» چیز بسیار باارزشی است. مخصوصا جایی که خیلی کم پیدا بشود. خیلی کم.

شما هم بنويسيد (12)...



يکشنبه 4 شهريور 1386 - 2:43

تکنولوژی سونی در روزگاری که امیر حالش خوب نیست

لینک این مطلب

شما هم بنويسيد (20)...

اساسا از آن دسته آدم‌هایی نیستم که با تکنولوژی مشکلی داشته باشند. برعکس به عنوان ابزاری برای رسیدن به اهدافم –که اکثرا هم رابطه‌ای با فیلم و سینما داشته اند- همیشه از آن خوشم می‌آمده و هنوز هم با اشتیاق خبرهای مربوط به تکنولوژی‌های پیشرفته را دنبال می‌کنم. مثلا می‌دانم که این آی‌فون، گوشی موبایل شرکت اپل چه سر و صدایی به پا کرده و این را هم دنبال می‌کنم که کدام شرکت بزرگ چه طور تلویزیون ال‌سی‌دی یا سینمای خانگی‌ای تولید کرده و همینطور هزار تکنولوژی ریز و درشت دیگر. ولی گاهی وقت‌ها هم می‌شود که یکی از همین ویژگی‌ها یا پیشرفت‌ها یکدفعه و شاید هم بی‌مورد تکانم می‌دهد. خیالی‌ام می‌کند. (شافل آی پاد که یادتان هست؟)
قضیه از این قرار است که مدت‌هاست که شرکت‌های تولید‌کننده دوربین‌های عکاسی مثل کانون و سونی، تبلیغات‌شان را حول تکنولوژی جدید «پیدا کردن چهره» متمرکز کرده‌اند. یعنی این‌که وقتی دارید عکس دسته‌جمعی می‌گیرید و چندین و چند نفر داخل قاب ایستاده‌اند –و مثل همان عکس‌های دوست داشتنی دوران دانشجویی همه دارند از سر و کول همدیگر بالا می‌روند- دوربین به هر زحمتی چهره‌ها را پیدا می‌کند و فوکوس دوربین را با این قابلیت جالب تنظیم می‌کند و در نتیجه عکس آن چهره‌ها واضح‌تر می‌افتد. اما چیز عجیب، تکنولوژی‌ای است که سونی برای مدل تی 200‌اش به کار برده. (دیدید؟ مدل‌اش را هم گفتم که خیال نکنید هوایی حرف می‌زنم!) این دوربین به جز قابلیت پیدا کردن چهره‌ها در یک عکس دسته جمعی، این قابلیت را دارد که لبخند را هم تشخیص بدهد و عکس را زمانی بگیرد که همه دارند لبخند می‌زنند! این‌جاست که کمی قلقلک می‌شوم. یعنی چی؟ به دوربین چه که داخل صورت این صاحب‌مرده چه می‌گذرد؟ مگر نمی‌شود از یک چهره بی‌لبخند غمگین عکس اساسی گرفت؟ تکنولوژی دارد در احساسات‌مان دخالت می‌کند ها.
فکرش را بکنید. (باز افتادیم به خیالبافی!) اگر این قابلیت لعنتی را گسترش بدهند. اگر دیگر نتوانی یک عکس غمگین زیبا پیدا کنی. که غم نایاب بشود. که خنده‌های سطحی زورکی جایش را بگیرند. همین دیشب دوستم، علی باقرلی، دی‌وی‌دی «جولیا»ی دوبله را گذاشت داخل درایو و سرم منت گذاشت که ببین چه نسخه‌ای پیدا کرده‌ام. گشتم و آن صحنه‌ای که دوست داشتم/داشتیم پیدا کردم. همانی که هزار بار با امیر دیده بودیم. اشک پشت پلک‌هایم بود. انگار سر یک ثانیه پرت شده بودم به چندین و چند سال قبل و نمی‌خواستم این حس رهایم کند. می‌دانید که کجای فیلم را می‌گویم. آن‌جا که لیلیان هلمن (جین فاندا) برای دیدن دوست دوران کودکی‌اش که حالا یک مبارز ضد نازی است و نامش جولیا (ونسا ردگریو) است قبول می‌کند در یک ماموریت خیلی سخت و خطرناک بسته‌ای را به او برساند و بعد از طی کلی راه و تعریف‌هایی که از جولیا می‌کند در یک رستوران برای اولین‌بار او را می‌بیند. آن‌ها باید در رستورانی که پر از نیروهای دشمن است بعد سال‌ها همدیگر را ببینند و تازه ابراز احساسات هم نکنند. تصورش را بکنید در این موقعیت، وقتی لیلیان می‌فهمد که پای جولیا مصنوعی است و یا این‌که جولیا به خاطر ارادت به دوستش، اسم دخترش را هم لیلی گذاشته و تازه نباید احساسات‌شان را بروز بدهد. بی‌نظیر است. لحظه لحظه‌اش حس دارد. از درون خوردتان می‌کند. این صحنه چه مغناطیسی دارد. این جای فیلم را هزار بار با امیر دیده‌ام. ساعت‌ها درباره‌اش حرف زده‌ایم و واقعا نمی‌خواستم از این حس بیایم بیرون. حالا فکرش را بکنید که اگر این تکنولوژی پدرسوخته روی دوربینی که فرد زینه‌مان داشت با آن این صحنه‌ها را می‌گرفت سوار شده بود چه می‌شد. آنوقت باید چه کار می‌کردی. یعنی می‌توانست آن نمای نقطه نظر لیلیان را وقتی که وارد رستوران می‌شود و جولیا برایش دست تکان می‌دهد را بگیرد. فکرش را بکنید اگر در این لحظه نوشته‌ای روی دوربین می‌آمد که "هیچ لبخندی یافت نشد." آنوقت زینه‌مان دوربین را خاموش می‌کرد و می‌رفت کناری می‌نشست و می‌زد زیر گریه. این صحنه که این طوری پیش نمی‌رود.
آن وقت داریوش مهرجویی هم باید برای ساختن شاهکارش «درخت گلابی» زانوی غم در بغل می‌گرفت. مگر می‌شود داستان پراحساس میم و سکانس «دیر آمدی مرد پری» را با خنده و قهقه گرفت. مگر می‌شود از «سینما پارادیزو» یک فیلم خنده‌دار ساخت که وقتی دارند سینمایش را خراب می‌کنند قهقهه بزند.
حالا مدت‌هاست که امیر زیاد حالش خوب نیست. چرایش را حتما خودتان که سفرنامه‌اش را خوانده‌اید بهتر می‌دانید. راستش را بخواهید می‌خواستم این روزنوشت را دو هفته‌ای پیش بنویسم که همان‌جا تولدش را تبریک بگویم و این‌که قبول دارم که بدون او این‌جا نبودم و نیستم. که کاش می‌توانستم کنارش بایستم و روز تولدش یک عکس یادگاری با او بگیرم. که دلم خیلی گرفته که روز تولدش برای گفتن تبریک، به جای فاصله بین دو اتاق، فاصله بین دو شهر بین‌مان افتاده است. اما چند روز پیش که داشتم با دوستانش صحبت می‌کردم و گفتم که باید حالش را با مرور همین صحنه‌های خاطره‌انگیز فیلم‌ها خوب کنند و دیالوگ‌های اسب کهر را بنگر و جولیا و ماجرای نیمروز و این گروه خشن را برایش بگویند تا دوباره چرخش بیافتد روی دور و فضا را گرم کند گفتند که امیر حالش بدتر از آن‌ چیزی است که فکر می‌کنی. که دیگر آن‌قدر سر حال نیست و خیلی عوض شده است. همان‌جا بود که یک دفعه به دلم افتاد که کاش او هم درست مثل جولیا از من بخواهد که چیزی را برایش ببرم و توی آن رستوران بنشیند و در لانگ شات دست تکان بدهد. اما وای اگر این تکنولوژی غریب بیاید و روز تولد امیر باشد و حال امیر هم خوب نباشد و نتوانیم عکس یادگاری بگیریم:"بوق... هیچ لبخندی یافت نشد."


شما هم بنويسيد (20)...



سه‌شنبه 12 تير 1386 - 16:59

آپانديس

لینک این مطلب

شما هم بنويسيد (13)...

آپاندیسم یک زائده کوچک 3 سانتی بود که 8 میلیمتر هم بیشتر قطر نداشت. هیچ هم معلوم نیست چرا یک‌دفعه ملتهب شد و دردش زیاد شد و اصلا چرا این همه دردسر درست کرد. نمی‌دانم ولی این را می‌دانم که همین زائده بدرد نخور اضافی، وقتی لازم باشد، وقتی که باید، می‌شود یک نقطه مهم در زندگی آدم. فکر می‌کنم گاهی وقت‌ها لازم است آدم بفهمد که هر کسی توی زندگی‌اش چه کاره است. که هر کسی کجای زندگی آدم ایستاده است. این که ما کجای زندگی دور و بری‌هایمان هستیم. چقدر برای هم می‌ارزیم. این‌ است که هر چقدر هم که بعد از یک عمل جراحی درد می‌کشیم و داد می‌زنیم و این ور و آن ور می‌شویم برای‌مان جالب‌تر می‌شود. این‌که درد کشیدن برای همان تکه عضله بی‌کاره بدن که اصلا کسی نمی‌داند (البته جز خدا) که به چه دردی می‌خورد می‌شود پیش در آمدی برای تجربه یک آهنگ زیبا. اصلا همان تکه بیهوده می‌شود یک چیز عزیز. می‌شود باعث یک SMS کوتاه احوالپرسی، می‌شود باعث یک تلفن کوتاه همراه با یک لبخند و یک زحمت شیرین برای دور و بری‌ها. که البته امیدوارم این طوری باشد.
دیشب توی اخبار علمی و فرهنگی شبکه دو می‌گفت که دانشمندان راهی پیدا کرده‌اند که می‌توانند خاطرات بد را از توی ذهن بگیرند و بیاندازند بیرون بدون این‌که به دیگر خاطرات آسیبی برسد (چند و چونش را راستش درست نمی‌دانم و امیدوارم کلا موضوع را اشتباه گرفته باشم). این داستان/کابوس/واقعیت حتما برایتان آشناست. فیلم «خاطرات ابدی یک ذهن پاک» را می‌گویم. همان است. مشکلی که برای جیم کری پیش آمده بود را که یادتان می‌آید. اما نمی‌دانم آن ور دنیا چند نفر داوطلب شده‌اند که خاطرات تلخ‌شان را بریزند توی سطل آشغال. چقدر پشت در درمانگاه مذکور صف کشیده‌اند و شب و روز انتظار می‌کشند که از شر آن خاطره لعنتی خلاص شوند و بگیرند راحت بخوابند. گور پدر همه چیز. معلوم هم نیست چند مادر برای پاک کردن ذهن فرزند دلبندشان که دیگر پس از یک اتفاق ناگوار نمی‌خندد دارند به دکتر التماس می‌کنند که یعنی بیا برش دار بندازش بیرون. نمی‌دانم چقدر آن کلینیک لعنتی شلوغ است.
تصورش را بکنید که بتوانید انتخاب کنید که کی و کجا را از خاطره‌تان حذف کنند. خوب بیایید کمی توی ذهن مغشوش‌مان بچرخیم. ببینیم چی هست که باید حذف شود. فکر کنم همین دو عمل جراحی که روی بدنم انجام دادند و کلی درد کشیدم را بتوان کاندید کرد. بله. کلی درد بکشیم که چی. می‌شود آن روزهایی را هم که در زندگی همه‌مان اتفاق می‌افتد را هم حذف کرد. این که یکی می‌رود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند. که هر چی بی‌خوابی و خاطرات تلخ وداع و خاطرات تلخ تنهایی که گوشه ذهن هر کداممان مانده همه را بار یک خاک انداز کرد و به باد داد. اصلا آن روزی که مادربزرگم هم از دنیا رفت گزینه خوبی است. اگر آن خاطره تلخ می‌افتاد بیرون و خلاص. دیگر نه تلخی می‌ماند و نه گریه و نه شیون.
آنوقت زندگی‌مان می‌شود پر از خاطرات تمیز. که رفتیم آن‌جا و لذت برد‌ه‌ایم. رفتیم مسافرت و خوش گذشته. رفتیم فلان جهنم و کر کر خنیده‌ایم و هیچ خاطره تلخی باقی نمانده است. می‌توانی راحت بخوابی و خلاص. به نظرتان چطور است.
ولی اگر از من نظر می‌خواهید، اگر می‌خواهید من هم نظری درباره این پیشرفت کابوس‌گونه علمی بدهم می‌گویم نه. و چند بار و با صدای بلند هم تکرار می‌کنم که نه. (این جمله تقریبا چیزی شبیه به یکی از جمله‌های فوق‌العاده زیبای یکی از قشنگترین فیلم‌ها در مورد خاطرات تلخ گذشته : چه سر سبز بود دره من. وای اگر آن خاطرات تلخ از ذهن هیو پاک می‌شد و وای اگر این فیلم ساخته نمی‌شد!) دوست ندارم گذارم به اطراف چنین مکانی هم بیافتد. که احساس کنم یک نفر می‌خواهد و خدای ناکرده می‌تواند به خاطرات تلخ عزیزم دست بزند. خاطرات شیرینم بدون این تلخی‌ها خیلی سست و بی‌مزه می‌شوند. می‌شوم مثل یک عروسک لاستیکی که یکی از آن نوارهای خنده گذاشته‌اند توی پشتش و دست که می‌زنید می‌خندند. نه. کلی برای این خاطرات تلخ هزینه داده‌ام. هزینه‌ای که با درک لذت زندگی پس گرفته‌ام و حالا فکر کنید با پاک کردن آن خاطره دوباره باید چه چیزهایی را از دست بدهم، چه خاطرات تلخ‌تری را تجربه کنم تا دوباره دیدن یک نفر این‌قدر خوشحالم کند. که یاد بگیرم تمام مدت از لحظاتم استفاده کنم که موقع از دست دادنش حسرت این لحظات از دست رفته و بیهوده گذشته را نخورم. الآن می‌دانم که باید از داشتن فلان دوست، فلان فامیل، فلان همسایه، فلان... تمام لذتم را ببرم که معلوم نیست فردا چه بشود و حسرت همین لحظه‌ای را بخورم که الآن دارم. اگر آن خاطرات تلخ بروند که این‌ها را نخواهم فهمید.
از تمام دوستانی که در این چند روز جویای احوالم شدند و به هر طریقی لذت تحمل دردها را برایم بی‌پاداش نگذاشتند تشکر می‌کنم. خدا کند که نفر بعدی که مشکلی برایش پیش می‌آید، نفر بعدی که دلش می‌گیرد، نفر بعدی که احساس تنهایی می‌کند و خلاصه هر کدام از دوستان‌مان که خاطره تلخ مقدسی را تجربه می‌کند هم دو دستی آن را بچسبد. نگذارد کسی به آن دست بزند و مثل یک گنج آن را پیش خودش نگاه دارد و مثل یک لباس زیبا تنش کند و اصلا به همه فخر بفروشد که آن را دارد. نگران نباشید. خاطرات تلخ به همه ما می‌آیند.


شما هم بنويسيد (13)...

|< <  1 2 3 4 > >|


  • واكنش سازندگان «هفت» به نامه اميرحسين شريفي / شريفي 15 دقيقه پس از پايان «هفت» درخواست كرد روي خط بيايد!
  • نامه سرگشاده اميرحسين شريفي به مدير شبكه سه / فريدون جيراني در برنامه «هفت» خود را وكيل تشكل تهيه‌كنندگان نداند
  • "اينجا غبار روشن است" و انتخابات رياست جمهوري سال گذشته ايران / سنگین‌ترین تحقیقاتی که تا به حال روی یک فیلم روز انجام شده است
  • دو نسخه دوبله و صداي سرصحنه همزمان اكران مي‌شود / دوبله "جرم" مسعود کیمیایی در استودیو رها تمام شد
  • پس از دو هفته وقفه براي تدوين / تصویربرداری «قهوه تلخ» از سر گرفته شد
  • كار «مختارنامه» به استفثاء كشيد / نظر مخالف آیت‌الله مکارم با نمایش چهره حضرت ابوالفضل(ع)
  • در آينده نزديك بايد منتظر كنسرت اين بازيگر باشيم؟! / احمد پورمخبر هم خواننده شد
  • به‌پاس برگزيده‌شدن به عنوان يكي از چهره‌هاي ماندگار / انجمن بازيگران سينما موفقيت «ژاله علو» را تبريك گفت
  • با موافقت مسوولان برگزاری جشنواره فجر در برج میلاد / 30 دقیقه از انيميشن "تهران1500" برای اهالی رسانه به نمایش درمی‌آید
  • آخرين خبرها از پيش‌توليد فيلم تازه مسعود ده‌نمكي / امين حيايي با «اخراجي‌ها 3» قرارداد سفيد امضا كرد
  • با فروش روزانه بيش از 50 ميليون تومان / «ملک سلیمان» اولین فیلم میلیاردی سال 89 لقب گرفت
  • نظرخواهي از 130 منتقد و نويسنده سينمايي براي انتخاب برترين‌هاي سينماي ايران در دهه هشتاد / شماره 100 ماهنامه "صنعت سينما": ويژه سينماي ايران در دهه هشتاد منتشر شد
  • خريد بليت همت عالي براي حمايت از كودكان سرطاني / نمايش ويژه «سن‌پطرزبورگ» با حضور بازيگران سينما به نفع موسسه محك
  • اکران یک فیلم توقیفی در گروه عصرجدید / «آتشکار» به کارگردانی محسن امیریوسفی پس از سه سال روی پرده می‌رود
  • با بازي حسام نواب صفوی، لیلا اوتادی، بهاره رهنما، علیرضا خمسه، بهنوش بختیاری و... / "عروسک" در گروه سینمایی آفریقا روی پرده می‌رود
  • جلسه صدور پروانه فيلمسازي تشکيل شد / رسول صدرعاملي و ابراهيم وحيد زاده پروانه ساخت گرفتند
  • فرج‌الله سلحشوردر اظهاراتی جنجال برانگیز عنوان کرد / سینمایی که نه ایمان مردم را بالا می‌برد و نه فساد را مقابله می‌کند، همان بهتر که نباشد
  • محمد خزاعي دبير نخستين جشنواره بين‌المللي فيلم کيش گفت / جشنواره فيلم كيش ارديبهشت سال 90 برگزار مي‌شود
  • هنگامه قاضیانی در نقش ناهید مشرقی بازی می‌کند / فیلمبرداری "من مادر هستم" در سعادت آباد ادامه دارد
  • در دومين حضور خود بين‌المللي / «لطفا مزاحم نشويد» جايزه نقره جشنواره دمشق را از آن خود كرد









  •   سینمای ما   سینمای ما   سینمای ما   سینمای ما      

    استفاده از مطالب و عكس هاي سايت سينماي ما فقط با ذكر منبع مجاز است | عكس هاي سایت سینمای ما داراي كد اختصاصي ديجيتالي است

    كليه حقوق و امتيازات اين سايت متعلق به گروه مطبوعاتي سينماي ما و شركت پويشگران اطلاع رساني تهران ما  است.

    مجموعه سايت هاي ما : سينماي ما ، موسيقي ما، تئاترما ، دانش ما، خانواده ما ، تهران ما ، مشهد ما

     سينماي ما : صفحه اصلي :: اخبار :: سينماي جهان :: نقد فيلم :: جشنواره فيلم فجر :: گالري عكس :: سينما در سايت هاي ديگر :: موسسه هاي سينمايي :: تبليغات :: ارتباط با ما
    Powered by Tehranema Co. | Copyright 2005-2010, cinemaema.com
    Page created in 2.55796599388 seconds.